✩Anahel✩✩Anahel✩، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
🌈му ωєвℓσg🌈🌈му ωєвℓσg🌈، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

░▒▓█آناهل فـرشتـہ خدا █▓▒░

🌻✨

بخواب فرشته من

دیشب اولین شبی بود که یه کوچولو از مامان بابا دورتر خوابیدی خانوم خانوما. به قول خودت : بزُُُگ شدم تخت خودم میخوابم . پیش مامان بابام نمیخوابم . منم میگفتم تو خانوم شدی . دیشب بهت گفته بودم بابایی میخواد تختت رو آماده کنه . با وجود اینکه در طول روز اصلا نخوابیده بودی ، اما تا آماده نشد خواب به چشم مبارک نیومد. بابا خسته بود و من یکی دوبار سعی کردم قانعت کنم که این کار رو بذاریم برا فردا . اما شما محکم میگفتی : نه ،‌ بابا داره تختمو آماده میکنه.  خلاصه بابا دلش نیومد و دست به کار شد . چون نمیخواستیم زیاد ازمون دور بشی (به جای اتاق خودت) یه کم تخت خودمون رو پایین تر کشیدیم و اونو بالای سرمون جا د...
29 مهر 1390

قصه های مامانی

                  مامانی، همه قصه هایی که برات میگم ساخنه خودمه .بزرگ شدی خورده نگیری. فکر کن شبی چهار پنج تا قصه لازمه تا خواب بری . نمیشه که هر شب دو تا رو، هی تکرار کنم ، فدای روی ماهت. اول یه قصه از کارهای خوب اون روزت میسازم بعد یه قصه از کارهایی که دوست دارم انجام بدی . بعد هم  سفارشیِ خودت... . قصه فیل آتش نشان، نظیف، جوجو، ... این قصه ها برای جدا شدنت از شیر ، خیلی به هر دومون کمک کرد ؛ و خیلی جاهای دیگه.                     &n...
26 مهر 1390

دوستتون دارم

                      مامانی فقط اومدم که توی دفتر خاطراتت بنویسم ، خیلی دوستت دارم .  دلبندم ، تو پاره وجودمی، از دیدنت سیر نمیشم . این روزا خیلی  دلم برات پر میکشه ، حتی لحظه هایی که کنارم نشستی . اونقدر که بغل کردن و فشردن و بوس کردنت هم  احساسمو کم نمیکنه. مامان برام شیرین زبونی نکن .گاهی جبران محبت هات از توانم خارجه. مثل امروز که اومدی تو بغلم، لپمو گرفتی و گفتی: خانوم خانوما، دوسِت دارما !  مامانی مامانی مامانی خدا رو شکر که از اینجا، حداقل میتونم یه...
26 مهر 1390

درست کردن خمیر بازی

۲ پیمانه آرد + یک پیمانه نمک + ۲ قاشق غذا خوری خامه + ۲ پیمانه آب + ۱ قاشق غذا خوری روغن مایع + رنگ دلخواه غذائی ( مواد را باهم مخلوط و در دمای متوسط دورن یک قابلمه به آرامی بپزید تا مواد سفت شوند . بعد در ظرف سر بسته نگهداری شود )
26 مهر 1390

شعر حسنی

حسني ما يه بره داشت بره شو خيلي دوست مي داشت برهء چاق توپولي، زبر و زرنگ و توقولي دس كوچولو، پا كوچولو، پشم تنش كرك هلو خودش سفيد سمش سيا، سرو كاكلش رنگ حنا بچه هاي اينور ده، اونور ده، پايين ده، بالاي ده همگي باهاش دوست بودن صبح كه ميشد از خونه در مي اومدن دورو برش جمع مي شدن، پشمهاشو شونه مي زدن به گردنش النگ دولنگ، گل و گيله هاي رنگارنگ. حسني ما سينه ش جلو. سرش بالا، قدم مي زد تو كوچه ها، نگاه مي كرد به بچه ها يه روز بهار باباش اومد تو بيشه زار داد زد : آهاي حسن بيا كجايي بابا؟ بره تو بيار ، خودتم بيا. قيچي تيز پشم سفيد بره رو گرفت، پشمهاشو چيد برهء چاق توپولي...
26 مهر 1390

زنبور عسل

  مواظب باش دخترم امشب داشتی بابایی رو میکشتی هااااااا! بابا مشغول کامپیوتر ؛  شما: من پیشت نشستم. دست نمیزنم . فقط عکسامو بیار ببینم . دیدم بعد از دیدن هر عکس لپت رو میاری نزدیک صورت بابایی .... آها بابایی فهمید . بوس میخواستی شیطونکم. تا عکس آخر.  بابا مشغول تعمیر دوربین با یه عالمه پیچ های ریزو قطعات حساس: شما: بابا درسامو خوندم .من تو بغلت میشینم دست به وسیله هات نمیزنم .... .بعد از چند دقیقه بلند شدی و هر چی که به نظرت میرسید لازمش میشه می آوردی و میگفتی اینم خدمت شما. ... اینم خدمت بابا . حتی یه کاغذ آوردی که به قول خودت روش نوشته بودی بابا. بهش دادی و ...
23 مهر 1390

زلف بر باد مده

اینم موهای جدیدت عروس نازم . مبارکه فرشته قشنگم.                                                                  یکماه پیش که قصد داشتم موهات رو کوتاه کنم این عکسها رو گرفتم که یادگاری داشته باشی . اما وقتی عکسها رو روی کامپیوتر ریختم کوتاه کردن این زلف های بر باد داده کنسل شد. تا سه روز پیش که بالاخره کتاب کوتاهی...
22 مهر 1390

مامان نی نی ها

سلام مامان نی نی ها .  چند روز پیش وقتی داشتی با عروسکهات بازی میکردی صدات زدم آناهل . جواب دادی : بگو مامان نی نی ها. گفتم چی؟ گفتی : آناهل نه ، بگو مامان نی نی ها !!  قربونی تو بشم که بهترین مامانی دنیایی. هنوزم هر وقت من و بابا صدات میزنیم مامان نی نی ها ، از همیشه بلندتر جواب میدی :بََََله .هر چیزی که من از تو بخوام یا در موردش باتو صحبت کنم ، یک ساعت بعد یا یه روز و گاهی جند روز بعد روی بچه هات پیاده میکنی. دیروز در حالی که نی نی رو روی پاهات خوابونده بودی بهش میگفتی : بذار ... ظرفا بشورم....تو بزرگ شدی.... خودت بازی کن... دوستت دارماااااااا. مریض شدی میبرمت پیش دکتر لیمویی ( یه ...
11 مهر 1390

یه بازی خیلی مفید و ساده

                                عزیز مامان ، کم کم داشت حوصله ات سر میرفت؛ که این عروسکهای انگشتی  رو با هم درست کردیم . خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم مفید بود. قصه ها شون رو که میگفتم ، جوری ساکت و مات نگاهشون میکردی که حس میکردم تمام داستان داره توی ذهنت کنده کاری میشه و حک میشه. قربون اون باورهای قشنگت. این یکی ناراحت بود چون گرسنه بود یا موهاش رو شانه نکرده بود یا حرف مامانشو گوش نکرده بود...          &...
7 مهر 1390